دوشنبه، 31 ارديبهشت، 1403

بسمه تعالی

برگۀ خلاصه ­نویسی کتب دفاع مقدس

عنوان کتاب: روي موج عاشقی

نویسنده/مولف: محمدتقی عزیزیان

راوی: همرزمان و خانواده شهید فتح­الله چراغی

ناشر: ستارگان آسمان

شمارگان: 1100 نسخه

قطع: رقعی/60صفحه

نوبت و سال نشر: اول/1399

 روي موج عاشقی

این کتاب، در ژانر خاطره نگاشته شده است. مصاحبه کننده پس از جمع­آوری مطالب راوی از طریق طرح سؤال و انجام مصاحبه با خانواده، دوستان و رزمندگان لرستان که همرزم شهید فتح­الله چراغی بوده­اند، جمع آوری و مطالب را بر خط نگاری می­کند و سپس دست به تألیف کتاب می­زند. در پایان مطالب تألیف شده به تأیید شورای کارشناسی و تأیید مؤلف می­رسد. در مقدمه، بخشی از مطالب به معرفی راوی اختصاص داده شده است که از آن دسته است:    

شهید فتح­الله چراغی:

 نوروز 1346 تازه از راه رسیده بود. بهار بساطش را توی دشت و صحرا پهن کرده بود. بهاری که با  لباس­های نو آمده بود. هوا لطافت خاصی داشت. هنوز از هرم گرمای طاقت­سوز تابستان خبری نبود. نسیمی ملایم می­وزید و رگه­هایی ازهواي تازه را با خود می­آورد. آن هم از دل برف­های مانده بر ارتفاعات دوردست. مردم روستای گل گل سرگرم دید و بازدید عید بودند. بچه­های قدونیم قد داشتند بر پشت­بام­های کاهگلی و داخل کوچه­های صمیمی روستا بازی می­کردند.

دومین روز فروردین، در زیر یکی از همین سقف­های تیرچوبی، در خانه خدارحم و نیم­طلا پسری به دنیا آمد.پسری که عیدی خداوند به پدر و مادرش بود. زنان روستا به خانه خدارحم می­آمدند و قدم نورسیده را مبارک باد می­گفتند. از همان روز اول با آیین اسلام آشنایش کردند. به دنیا که آمد اذان­واقامه را در گوشش خواندند و اسمش را فتح­الله گذاشتند.

فتح­الله الفبای دینداری و عاشقی را از همان روزهای کودکی در کانون گرم خانواده­ای مذهبی، مومن و علاقه­ مند به اهل بیت عصمت و طهارت علیهم­السلام فرا گرفت. با نام اعظم خداوند همان لحظه آشنا شد که پدرش الله اکبر اذان و اقامه را درگوشش زمزمه می­کرد.

نام مبارک پیامبر را از همان اذان لحظه­ی بدو تولد شناخت. طنین فتوت و جوانمردی اسم مولا مرتضی علی(ع) نیز در ادامه­ی همان اذان و اقامه­ها در جانش منور شد.

فضای آکنده از ایمان و اخلاص خانواده از یک طرف و استعداد شگرف خدادادی که در وجود فتح­الله نهفته بود، از سوی دیگر، موجب شد در همان ایام خردسالی به چهره­ای جذاب و استثنایی در بین خاص و عام تبدیل شود. در زمانی که کودکی سه، چهار ساله بود و پا به مکتب و مدرسه نگذاشته بود، خواندن و نوشتن را از اطرافیان آموخته بود. در همین سن­وسال زیبایی خیره کننده­ی رنگ­ها را شناخته بود و به هنر نقاشی می­پرداخت. آرزوهای آسمانی­اش را در قالب نقاشی­هایش متبلور می­ساخت. با مداد رنگی های ساده دنیای دوست­داشتنی کودکانه­ای برای خود ترسیم می­کرد.

در سال 1351 در حالی که تنها پنج سال داشت، به عنوان دانش­آموز مستمع­آزاد وارد مدرسه شد و توانست در امتحانات هر سه ثلث سال اول ابتدایی با نمره عالی قبول شود.

 دوره ابتدایی را در دبستان محل تولدش «روستای گل­گل»‌ با موفقیت گذراند. اما روستای گل گل بیشتر از این امکان تحصیل علم نداشت. ناگزیر برای ادامه تحصیل و کسب دانش، به پلدختر مهاجرت کرد. وارد مدرسه راهنمایی سعدی شهرستان پلدختر شد. دوره راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. سپس در دبیرستان 17شهریور سابق «امام خمینی (ره)»کنونی شهرستان در رشته ادبیات و علوم انسانی مشغول به تحصیل شد.

 در تمام ایام تحصیل از هرجهت دانش­آموزی ممتاز ونمونه بود. چه از لحاظ اخلاقی و چه از نظر تحصیلی و علمی، همواره مورد تحسین و تجلیل آموزگاران قرار می­گرفت. علاوه برتحصیل در امور فرهنگی مدرسه و در مراسمات مذهبی و انقلابی حضوری فعال و مؤثر داشت. کسب مقامات متعدد علمی و هنری ایشان در طول تحصیل مهر تأییدی­ست بر صحت این مطلب.

فتح­الله پس از مدتی فعالیت­های انقلابی و حضور مستمر در مجموعه­ های دینی نظیر انجمن اسلامی و پایگاه­های مقاومت، سرانجام تجاوز دشمن بعثی به خاک وطن را تاب نیاورد و در کسوت بسيجي در جبهه حضور يافت. سرانجام سي ام تيرماه1361 در عمليات رمضان در شلمچه بر اثر اصابت گلوله، با زبان روزه به شهادت رسيد. تا به آرزوی دیرینه­اش برسد و در کنار یاران شهیدش آرام بگیرد.

 برشی از متن کتاب:

شهرسرجايش بود. خيلي از زخم­هاي ظاهري ترميم شده بود. منتها فرق­هايي هم با گذشته داشت. دیگر خبری از آژیر قرمز نبود.  هواپیماهای جنگی نمی آمدند.هواپيماهایی که وقت و بي­وقت، سروکله ­شان پیدا بود و بمب ­هایشان را بر سر مردم پلدخترخالي مي‌كردند؛ انگار دیواری کوتاه­تر از این شهرگیرشان نیامده بود. هنوز گردوخاك بمباران، روي هوا معلق بود كه صداي ناله و ضجه زن و بچه­ ها با غرّش بمب افكن­ها قاطی می­شد. سايه سياه هواپيماها شهر را ترك نكرده بود كه امدادی­ها با موتورسيكلت به كمك زخمي­ها می­رفتند.

شیون یکدستی، سكوت ملتهب شهر را می­خورد. مردها که دل و دماغ بیشتری برایشان می­ماند. لابه­لای آوارها می­لولیدند و جنازه­ها را از دل خاک نخ­کش می­کردند. بعضی­ها را که هنوز رمقی داشتند، به درمانگاه می­رساندند. بعضی­ها هم که فقط داغی می­شدند روی دست قوم و خویش. داغی که شیون به دنبال داشت و بی­کسی. گاهی دختری می­ماند که تمام کس و کارش را در دل آوار از دست ­داده بود. گاهی هم پدری که در شهر نبود و تازه بر می­گشت و تنها به بی­خانمانی­اش می­رسید و خریدهایش را به سر و صورتش می­زد. عروسکی را که برای طفل چند ساله­اش آورده بود روی جنازه می­گذاشت و داد می­زد:

-سکینه پاشو بابا برات عروسک آورده.

شهر آرام شده بود. بیست و چند سال از جنگ می­گذشت. مثل بيشتر شهرها، بانك­هاي بلند بالا، ‌اطراف ميدان را قرق كرده بودند. تا چشم كار مي­كرد، تابلوهاي عريض بود و وعده­هاي جوايز سپرده­هاي بانكي. چند دقیقه چشم به اطراف دوختم، پلک­هايم خسته بود و خميازه مي­كشيد. از بس بَنِر و نئون و شبرنگ تبليغاتي پيش نگاهم رژه رفته بود، سرم داشت سنگيني مي­كرد و با گردنم راه نمي­آمد. 

چشم­هايم را بستم.باورم نمي­شد اين همان شهري باشد كه روزگاري زير آتش و بمب و تركش، زخمي مي­شد و ساختمان­هايش يكي پس از ديگري آوار   مي­شد و می­ریخت روی دست کوچه و خیابان. 

 

چاپ   ایمیل