دوشنبه، 31 ارديبهشت، 1403

بسمه تعالی

برگۀ خلاصه ­نویسی کتب دفاع مقدس

عنوان کتاب: از بهشتی تا خانطومان

نویسنده/مولف: محمدتقی عزیزیان

راوی: رزمنده مدافع حرم سرهنگ قباد اصل­مرز

ناشر: پراکنده

شمارگان: 1100 نسخه

قطع: رقعی/250صفحه

نوبت و سال نشر: اول/1398

 

از بهشتی تا خانطومان

این کتاب یادداشت­های روزانه سفری از یکی رزمندگان اسلام و مدافع حرمین حضرت زینب کبری(س) و حضرت رقیه(س) می­باشد، بهتر است که بگوییم مدافع و مدافعان اسلام که دفاع از حرمین جزیی از آن می­باشد؛ چرا که اسلام می­گوید:«هرگاه صدای مظلومی را شنیدی و به یاری او برنخاستی، ظلم کرده­ای.» شاید منظور دین مبین اسلام این است که هر کس به کمک و یاری مظلومی برنخیزد، شریک ظالم بوده و در ظلم او نسبت به آن مظلوم شریک است. این سفرنامه به صورت دقیق، روز­به­روز کلیه­ی اتفاقات این سفر ده ماهه را به کشور مظلوم سوریه بیان نموده است و زمان هر اتفاق را در جبهه­ی سوریه به طور کامل ذکر نموده است. تمام ویرانه ها شهرهای مورد حمله داعش، جبهه النصره و احرار شامی و جندالله وابسته به عربستان و وهابی را دقیقاً ذکر کرده است. خاطرات برادران افغان که در سوریه به «فاطمیون» معروف­ اند در این سفرنامه آمده است. خواب نیروها درحین پست و نحوه آمدن بعضی از آنها که به ایران، بیان شده است. غروب­های دلگیر و دلتنگی­های این سفر را شرح داده است. امید که مورد توجه خوانندگان عزیز قرارگیرد.

سرهنگ قباد اصل­مرز

«نامم قباد است و شهرتم اصل‌مرز. بیست و پنجم اردیبهشت 1344 به دنیا آمدم. شناسنامه‏ام از دره‏شهر صادر شده؛ اما اصالتم دره‏شهری نیست. قبل از اینکه به دنیا بیایم، خانوادة پدری‏ام سال 1324 باروبنه را می‏بندند و به شهرستان دره‏شهر، از توابع ایلام، هجرت می‏کنند. فرزند عباس هستم. پدرم رگ و ریشه‏دار است و تیر و تبار دارد. از خانواده‏های سفره‏دار است؛ البته بیشتر مردان طایفۀ ما مهمان‌نوازند. خیلی‏ها برای پدرم احترام قائل‏اند و به نیکی یادش می‏کنند.

در همان سال‏های کودکی، روزی با مرحوم پدرم، یعنی عباس اصل‏مرز، به مجلسی رفتم تا بین چند نفر که دعوا کرده بودند میانجی‌گری کند. از در که وارد شدیم، مهمان‏هایی که دورتادور اتاق بزرگی نشسته بودند به احترام پدرم بلند شدند و تا نشستن پدرم سر پا ایستادند. یکی از ته مجلس، که صدایش دورگه بود و به همه می‏رسید، به پدرم اشاره کرد و داد زد: «عباس اَخمهِ آمده تا مشکلمان را حل کند.» برایم سؤال پیش آمد که چرا پدرم را به این اسم صدا زد. صبر کردم تا مجلس تمام شود. پدرم سر صحبت را باز کرد و یکی به نعل و یکی به میخ، طوری حرف زد که هر دو طرف مقصرند و باید کوتاه بیایند. بعضی‏ از جوان‏ترها روی حرف پدرم صدایشان را بالا ‏آوردند که با اشارۀ پیرمردها از مجلس بیرون رفتند. بقیه ساکت مانده بودند و گوش می‏دادند. من هم از جمعیت ساکت‏ها بودم؛ اما کماکان نگران لقبی بودم که به پدر دادند. روبوسی و معذرت‏خواهی و ابراز دوستی‏ها بیان مجلس بود. از پدرم هم تشکر کردند و شانه‌به‌شانة پدرم از در بیرون آمدیم. در مسیری که به خانه منتهی می‏شد پرسیدم: «چرا به شما گفتند عباس اخمه؟» پدرم لبخندی زد، دستی روی سرم کشید و گفت: «این رسم در منطقه رواج دارد و نام هر کسی را در کنار نام پدرش می‏آوردند. نام پدرم ‘احمد’ بوده، تخفیفش داده‏اند به ‘احمه’ و بعد هم نمی‏دانم بر چه اساسی ‘اخمه’ شده.» با اینکه جوابم را نگرفته بودم، ادامه ندادم.

تازه از راه رسیده بودیم و پدرم داشت کتش را روی رخت‏آویز می‏انداخت که چند نفر از زن‏های فامیل آمدند. من داخل حیاط بودم و داشتم گنجشک‏هایی را نگاه می‏کردم که لانه‏شان را وسط تیرچوبی‏های سقف ایوان ساخته بودند. تکان که می‏خوردند چند تا پر و خاشاک از لانه‏شان پایین می‏آمد و به کف ایوان می‏نشست. زن‏ها بی‏توجه از کنار من رد شدند. چند دقیقه بعد پدرم کتش را بر دوش انداخت و از حیاط بیرون رفت؛ او هم توجهی به من نکرد. داخل اتاق رفتم و توی قاب در ایستادم. سروصدای زن‏ها را می‏شنیدم که باهم حرف می‏زدند و باهم ساکت می‏شدند. صدای دسته‏ جمعی‏شان که ساکت شد، حرف‏های مادرم را شنیدم: «عباس شصت و چهار سالش بود و سه زن دیگر داشت که به خواستگاری‏ام آمد. بعد از ازدواج با من، چهار زن شرعی‏اش تکمیل شده؛ اما قبل از آن نُه زن دیگر داشته که از سرنوشتشان خبری ندارم.» از حرف‏های مادرم پی بردم که قصۀ زن دوم گرفتن یکی از فامیل مطرح شده و پدرم رفته که مسئله را حل کند و نگذارد کار به گرز و چوب و چماق بکشد.

با حرف‏های مادرم زن‏ها ساکت شدند و نیشخندی زدند. مادرم بعد هم به من اشاره کرد و قصۀ به دنیا آمدنم را برایشان تعریف کرد: «شب بود به دنیا آمد. نه بیمارستانی در کار بود و نه درمانگاهی. قابله آوردند بالای سرم. به دنیا که آمد، هوویم کل کشید و کف زد و هورا کرد. مردم آبادی مسخره می‏کردند که حیات‏بانو عاروننگ ندارد و هوو سرش آورده‏اند و حالا برای پسر زاییدن هوو کل و هورا می‏کشد. حیات‏بانو ککش هم نگزید. به حرف مردم و نگاه‏های نیش‏دارشان بی‏اعتنا بود. می‌گفت: ‘هرچه باشد برادری برای کِی[1] به دنیا آمده.’»

بر و بر مادرم را نگاه می‏کردم که صدا زد: «قباد برو سر وقت پدرت ببین کجا رفت؟» مادرم مؤدبانه از مجلس زنانه اخراجم کرد.

بلافاصله دوان‏دوان به دنبال پدرم رفتم. پیرمردها جلوی خانه‏ها رو به آفتاب نشسته بودند. بدون اینکه بپرسم صدا زدند: «قباد پدرت اینجاست» و به انگشت خانه‏ای را نشان دادند. رفتم داخل. باز هم جلسه بود؛ اما دیر رسیده بودم و خبری از بحث‏های ازدواج نبود. پدرم داشت از درگیری‏ خودش و طایفه‏اش با مأمورهای پهلوی می‏گفت: «بله. اعتقادم این است که ظلم پایدار نیست. نمی‏شود هم خراج مردم را خورد و هم دنده‏هایشان را شکست و از گرده‏شان سواری گرفت.» همه به دهان پدرم خیره بودند و پلک نمی‏زدند. احساس غرور عجیبی به من دست داده بود.‏ یکی از بین جمعیت صدا زد: «از درگیری‏هایتان با امیراحمدی[2] تعریف کنید.»

 برشی از متن کتاب:

بر روی چهارپایه­ای نشسته­ام و دارم می­نویسم. آقای الماسی فرمانده محترم گردان از اتاق فرماندهی بیرون آمده و می­گوید:«بنویس اصل­مرز تا یک کتاب خوبی درآید!»

 بعد از او آقای روحی جانشین محترم گردان حمزه بیرون می­آید و می­گوید:«روزی از روزها، آقای قباد اصل­مرز (ابوحسام) در حیاط یکی از خانه­های شهر خانطومان، بر روی چهارپایه نشسته و در حال نوشتن بود که ناگهان خودکار از دستش افتاد.»

 آن لحظه­ای که آقای روحی از اتاق بیرون می­آمد، خودکار از دستم افتاد. برادر قباد الماسی و برادر مصطفی روحی فرمانده و جانشین محترم گردان حمزه که من در آن به عنوان جانشین گروهان دوم کربلا خدمت می­کنم، بسیار مردان شریف، باحوصله و آرام و متینی هستند. بسیار خوش اخلاق­اند و دوست­داشتنی. از نظر نظامی، هم استاد هستند. خدانگهدار این عزیزان باشد. برای دفاع از اسلام و خدا قسمت کرده که بنده در کنار این عزیزان درس پس بدهم و به عنوان شاگردی از اخلاق پر از صفای این عزیزان بهره­مند بشوم.

پری­شب، شبی بارانی و خطرناک بود. احتمال ضربه دشمن چریک در این شب­ها زیاد است. در این زمان بحرانی نیروهای حزب­الله لبنان در سمت راست نیروهای گردان عمار که همجوار با گردان ما بود، به همراه نیروهای سوریه که وطن خودشان است، از دست شدت باران خط را تخلیه کرده و به عقب آمده بودند. فرمانده تیپ امام حسن(ع) آقای دانش­پور مجبور شده بود، پرسنل دفتری خود را که در شهر خانطومان مستقر بودند، سازماندهی کرده و به­وسیله آن نیروهای دفتری خط را کنترل کند تا وقتی که باران تمام شد و نیروهای سوریه و حزب الله لبنان دوباره بازگشته و خط را تحویل گرفتند، تعجبم در این بود که این نیروهای سوریه که کشور خودشان بود، چرا مرز را رها کرده بودند. از اینکه باران شدید بود و عقب نشسته بودند. اینها مثل اینکه فکر می­کردند دارند برای کشور دیگری می­جنگند؛ نه برای کشور خودشان. هیچگونه احساس مسؤولیتی نداشتند. همین بی­توجهی به مملکت خودشان باعث شده بود نزدیک به هفتاد و سه گروه، در کشور آنها تاخت و تاز کنند و این سرزمین زیبا را مانند گوشت قربانی تکه تکه کنند و هر کسی ساز خودش را بزند و هیچ کجای این کشور امنیت نداشته باشد.

در ارتش سوریه نماز ممنوع است. اینگونه ارتشی چگونه بتواند در برابر ناملایمات صبر کند. آینده کشورشان باید به همین صورت باشد که الآن رخ داده است.

شب 29/12/94 ساعت هشت است. خط مقدم تل دوم را از گروهان یکم برادران بوشهر تحویل گرفته­ایم. بعد از صرف شام، سرکشی به نیروهای نگهبان شروع می­شود. ساعت 11 شب است. یک استراحت کوتاهی در سنگر داریم، همراه برادر محمد یوسفی، فرماندۀ محترم گروهان کربلا که بنده جانشین ایشانم و برادر قباد الماسی فرمانده محترم گردان. چراغ قوه آقای الماسی را بر سقف سنگر آویزان کرده­ایم و با هم صحبت می­کنیم. می­گویم:«ما از لحاظ فرهنگی، ضعیفیم. صبح با بلندگویی اذان دشمن می­فهمیم که وقت نماز است. فرهنگی ما نمی­تواند در داخل خانطومان با بلندگو اذان پخش کند.» من چند روز قبل با حاج آقا روحانی فرهنگی، تنشی بر سر سکوت منطقه داشتم. بنده اعلام کرده بودم که:«کار شما پخش اذان است. آن را هم انجام نمی­دهی. دشمن از شما پیشی گرفته.»

 ناراحت شد؛ ولی حرف حقی زده بودم. آقای الماسی خندید و گفت:«اتفاقاً امروز همین حرف شما در جلسه پیش افتاد و تمام پرسنل اهل جلسه؛ به خصوص آقای دانش­پور خیلی از این حرف شما خوشش آمد و گفت:

- باید بیایم و سری به ابوحسام بزنم.

 من هم این بحث شما را تکرار کردم. آقای دانش­پور فرمانده محترم تیپ امام حسن(ع) گفتند:«امکانات ضعیف است. ان­شاالله درست می­شود.»

آقای الماسی می­خواهند به کلیه نیروهای گردان سرکشی کند؛ از تل دو گرفته تا تل یک و دسته میثم که در دهلیز سمت راست تل یک است که بسیار حساس و راه ورودی به شهرک خانطومان محسوب می­شود. همراهش می­روم. فرمانده­اش فرمودند:«از زبان برادران افغان صحبت می­کنی.»

-بله! چون علاقه زیادی به این عزیزان دارم.

 در این هنگام که ما صحبت می­کنیم، یک کپسول جهنمی به نزدیکی خط ما اصابت می­کند و انفجارش آنقدر زیادست که سنگرمان به لرزه درآمده. آقای یوسفی می­زند بیرون و می­گوید:«درست سر سه راهی تل دو خورد.» یعنی جایی که برادران گروهان سوم در آنجا مستقر بودند. اگر برادر احمد شوهانی، فرمانده گروهان و برادر ماشاالله شمسه، جانشین گروهان شهید نشده باشند، خوب است. من می­زنم بیرون و می­گویم:«نه! سر سه راهی نخورده و پشت کانال آب اصابت کرده.»

 می­خندم. آقای یوسفی می­پرسد:«چرا می­خندی؟ شرط می­بندم که دقیق سر سه راهی خورده.»

 - آقای یوسفی! من و شما هر دو تا نظامی هستیم. چنین انفجاراتی را زیاد دیده و شنیده­ایم. این کپسول پشت کانال روبه­روی تل دو خورده. الحمدالله! هیچ کسی هم صدمه ندیده. شرط می­بندم.»

آقای الماسی، فرمانده محترم گردان می­گویند:«شرط­بندی­تان  بر سر چیست؟» می­گویم:«قبلاً هم شرط بسته­ایم بر سر صد صلوات که دفعه قبلی من باختم. چون در احرس تل جبین را با تل القراح مرکز داعش اشتباه گرفته بودم؛ ولی حالا من درست می­گویم.»

 من و آقای الماسی حرکت می­کنیم به سمت تل دو. راه زیادی نیست. نزدیک دویست متر است. می­رسیم. بعد از سرکشی از کلیه نیروهای نگهبان از آقای شوهانی و آقای شمسه جای اصابت کپسول را می­پرسیم. هر دوتا می­گویند:«به پشت کانال روبه­روی سنگر ما خورد؛ ولی انفجارش برای مدتی ما را گیج کرد.»

 می­گویم:«ما که دویست متر فاصله داشتیم، به لرزه افتادیم. شما که پیش آن بوده­اید وضعتان چه طور بوده؟!»

 [1]. منظور حیات‏بانو از کی، کیخسرو بوده، پسر خودش.

[2]. امیراحمدی از قزاقان اوایل روزگار رضاخان بود که به فرماندهی رضاشاه برای سرکوب و به‌‌اصطلاح برقراری امنیت در آن زمان به لرستان گسیل شده بود. امیراحمدی را در سال‏های سرکوب در لرستان قصاب لر می‏خواندند. چه او خود در سخنرانی‏اش در بروجرد در سال 1303 «برانداختن نام لر را از صفحة لرستان» همه‌جا بر زبان می‏آورد و تأکید می‏کرد که «این مرتبه به طوری قوای الوار را در هم خواهد شکست که بعدها قدرت جزئی حرکت نماند» (روزنامة ایران، 12 جوزا 1303، سخنرانی بروجرد، به نقل از عملیات لرستان/ اسناد سرتیپ محمدشاه بختی، ص 18).

چاپ   ایمیل