شنبه، 29 ارديبهشت، 1403
Slider

بسمه تعالی

برگۀ خلاصه­ نویسی کتب دفاع مقدس

عنوان کتاب: آرزوی محمدجهان

نویسنده/مولف: مصطفی غفاری­خواه

راوی: همرزمان و خانواده شهید محمدجهان مدهنی

ناشر: پراکنده

شمارگان: 1100 نسخه

قطع: رقعی/220صفحه

نوبت و سال نشر: اول/1395

 «آرزوی محمدجهان»

این کتاب، در ژانر خاطره نگاشته شده است. مصاحبه کننده پس از جمع­آوری مطالب راوی از طریق طرح سؤال و انجام مصاحبه با رزمندگان سپاه حضرت ابوالفضل(ع) لرستان که همرزم شهید مصطفی غفاری­خواه بوده­اند، جمع آوری و مطالب را بر خط نگاری می­کند و سپس دست به تألیف کتاب می­زند. در پایان مطالب تألیف شده به تأیید شورای کارشناسی و تأیید مؤلف می­رسد. در مقدمه، بخشی از مطالب به معرفی راوی اختصاص داده شده است که از آن دسته است:    

شهید محمدجهان مدهنی: آفتاب بهاری اوایل فروردین سال 1342، برف کوهپایه ها را آب می­کرد. همه در تب و تاب عید نوروز بودند؛ ولی این عید عطر دل انگیزتری برای آقای عسگر مدهنی و همسرش فرنگ خانم داشت. در همین روز ها بود که به وی مژدۀ پسردار شدن را داده بودند؛ و برای او روستایی(کَن کبود) از توابع بخش پاپی خرم­آباد حال و هوای زیباتری به خود گرفته بود .نام دومین فرزند خانواده را محمد جهان انتخاب کرد و چه بسا این نام جزء افرادی باشد که برهه ای مهم از تاریخ ایران و جهان را مانند دیگر افراد همرزمش تغییر دهد.

انگار فرمایش امام خمینی(ره) که فرموده بود:«سربازان من هنوز در گهواره ها هستند» داشت به وقوع می پیوست. محمد جهان در جنگل­های پر از بلوط و دشت شقایقهای)کَن کبود( سادگی و صفا را از همان روستای زادگاهش یاد می­گرفت.

زمان شروع به تحصیل در مقطع ابتدائی تا کلاس سوم، در محل زادگاهش درس خواند. در آن زمان مدرسه های ابتدائی در حد محدودی بود و به نام سپاه دانش اقدام به تدریس می کردند. محمد جهان به علت کافی نبودن امکانات تحصیلی و کمبود مدرسه در(کن­کبود) وقفه ای چند ساله در ادامه تحصیل برایش پیش آمد، و با توجه به علاقه ای که به درس خواندن داشت، برای ادامه تحصیل در مقطع سوم ابتدائی به منزل دائی اش بنام آقای گردعالی، ساکن محلۀ اسدآبادی در شهر خرم آباد نقل مکان کرده این در حالی بود که انقلاب اسلامی ایران علیه نظام ننگین ستم شاهی پهلوی در حال اوج گیری بود، و با توجه به روح ستم ستیزی و مردمی بودن، محمد جهان مانند دیگر جوانان دوشادوش دائی اش در تظاهرات، مجالس و سخنرانی ها و راهپیمایی ها شرکت می کرد. هنوز دهمین بهار زندگی را سپری نکرده بود که مادر مهربانش فرنگ خانم دیده از جهان فروبست و دار فانی را وداع گفت. اما روزگار انگار در پیچ و تاب خود می خواهد ارادۀ محکم محمد جهان را محک بزند. با اینکه داغ مادرش سنگین بود آن هم در اوایل نوجوانی، ولی محمد جهان با ارادۀ قوی ای که داشت، کنار خانواده اش ماند و دوشادوش خواهر و برادرانش صبورانه زندگی را سپری می کرد و هم زمان از فعالیت های انقلابی غافل نمی ماند ضمن ادامه تحصیل کنار دائی اش، در سطح شهر خرم آباد اعلامیه های امام(ره) را بین مردم پخش می کرد و از مجالس شهید نورالدین رحیمی استفاده می کرد و مانند دیگر جوانان با شهید رحیمی رابطۀ دوستانه ای داشت. به علت اینکه تازه مادرش فوت شده و از پدر دور بود و شلوغ شدن شهر، تظاهرات ها، بگیر و ببندها و در گیری های ارتش و نیروهای خود فروخته گاردی پهلوی علیه مردم انقلابی، که معمولاً روزانه در این درگیری ها مردم عادی را شهید می کردند، پدر ش با اصرار، خواهش کرد تا اوضاع آرام شود و آب ها از آسیاب بیافتد محمد جهان به روستا برگردد، هم کمک حال پدر باشد و هم از خطر های احتمالی در امان باشد ولی محمد جهان قبول نکرد و در جواب پدر گفت: من افتخار می کنم که در این انقلاب الگوی من کسی چون، آقای رحیمی هست. او در مجالس مختلف شرکت می کرد. در یکی از مقاطع، نیروی امنیتی ساواک متوجه حضور شهید رحیمی، در جلسات مذهبی سیاسی داخل شهر خرم آباد شده بود و ظاهراً قصد دستگیری شهید رحیمی را می کنند و با توجه به تحت تعقیب بودن ایشان به پیشنهاد جمعی از همراهان که محمدجهان هم یکی از آن افراد بود، شهید رحیمی به روستای(پیرجد) و منزل پدری او که از(کَن کبود) به(پیرجد) نقل مکان کرده بودند، عزیمت نمود. به محض ورودشان به روستای(پیرجد) مورد استقبال گرم اهالی قرار گرفتند و اینگونه از دست ساواک در امان ماندن و در آنجا با دیدن همت والای اهالی روستا، دین خواهی و وطن پرستی این مردم غیور به پیشنهاد شهید رحیمی روستای(پیرجد) به قریۀ صاحب الزمان تغییرنام داده شد از آن روزها به بعد این نام زیبا در این دیار از شهید رحیمی به یادگار مانده است.

 برشی از متن کتاب:

محمد جهان برای آموزش های نظامی دورۀ فرماندهی حدوداً شش ماهه در تهران، به همراه حدود صد نفر دیگر از همرزمانش که اکثراً همشهری هم بودند اعزام شده بودند جلوی پادگان ارتش به علت برخورد نا مناسب یکی از افسران ارشد اعتراض کرده، ظاهراً این افسر ارشد از افراد وفادار به شاه ملعون بوده که در این حین با برخورد نا مناسب نسبت به افرادی که جهت آموزش به پادگان مراجعه کرده بودند موجب ناراحتی آنها می شود. در این حین آقای شهید رحیمی نماینده وقت مجلس شورای اسلامی مردم لرستان جهت بازدید از افراد تحت آموزش در آنجا حاضر می شود و شهید محمدجهان موضوع را به آقای رحیمی انتقال می دهد که ایشان پس از تحقیق و پرس و جو متوجه می شوند این  افسر ارشد از جمله افراد مُغرض و وفادار به شاه بوده و از روی تعمد وکارشکنی   با نیروهای مردمی و سایر افراد اعزامی بد برخورد می کند لذا با این افسر شدیداً برخورد کرده و وی را ظاهراً اخراج می کنند و پس از این قضیه دوره آموزشی را همه نیروهای اعزامی به نحو احسن سپری کردند و موجب رضایت همگان شد.

شهید محمد جهان مدهنی با شهید قاسم مدهنی که خود بعداً فرمانده محور، شد و فردی شجاع شایسته، و لایق بود از زمان بچگی با هم بچه محل، دوست و همکلاسی بودند و از دوستان صمیمی هم محسوب می شدند این دو نفر با داشتن نقاط مشترک و روحیات شبیه به هم، همدیگر را جذب می کردند.

هیچ وقت یادم نمی رود آن زمان که ما تازه صاحب تنها فرزندمان مریم شده بودیم، این دوست قدیمی و همرزمش یعنی شهید قاسم مدهنی برای چشم روشنی، تبریک و تولد فرزندمان به منزل ما آمد و یک دست لباس بچگانه زیبا و قشنگ به عنوان هدیه آورد و به شهید محمدجهان و من تبریک گفتند و آن روز خانواده مان غرق شادی بیشتری شد. گفت و گوهای دوستانه و شوخی های رفیقانه بین شهید قاسم مدهنی و محمدجهان هنوز در ذهنم حک شده و تا ابد خواهد ماند.

البته محمدجهان با افراد زیادی رابطۀ دوستانه و صمیمانه داشت از جمله دوستانش که آن ها نیز شربت شهادت را نوشیدند شهید علیرضا پاپی، شهید ظهرابک پور مرادی، شهید شیرمراد پاپی و شهید اردشیر جعفری و خیلی های دیگر بودند که حضور ذهن، مجال آوردن نام همه آن عزیزان را به من نمی دهد. در این جوانمردان، تفکر مذهبی، پایبندی به اعتقادات، سادگی و اطاعت از امر ولایت فقیه زمان، حضرت امام خمینی(ره) و دفاع از کشور عزیزمان ایران مهم و مقدس بود و خلاصه هدف اصلی آن ها رضایت پروردگار از اعمالشان بود.

در مورد دخل و خرج زندگی سعی می کرد که کمترین هزینه ها را داشته باشد و اشرافی زندگی نکند چون با سادگی و صداقت زندگی را یادگرفته بود. هر وقت حقوقی می گرفت، بیشترش را خرج افراد نیازمند می کرد و به دوستان یا فامیل کمک می کرد،دوست نداشت دست نیازمند را رد کند.

زمان حضور در جبهه به علت شرایط جنگی آن زمان و شرکت در عملیات های مختلف خیلی کم وقت می کرد که به منزل بیاید برای همین اگر حقوق نا چیزی هم می گرفت توسط شهید علیرضا پاپی به درب منزلمان می فرستاد و به دست من می رساند و در کل او را زیاد نمی دیدیم. هر وقت که محمد جهان به خانه بر می گشت، سر از پا نمی شناختم چون که دیر به دیر می آمد و دل نگرانش می شدم که خدایا زنده بر می گردد یا شهید، اسیر یا زخمی می شود در ذهنم همیشه این نگرانی ها بود. از نترس بودن محمدجهان به شدت می ترسیدم که نکند در خط مقدم بلایی سرش بیاید. حدوداً چند وقتی از نقل مکان ما از منزل دائیش مرحوم گردعالی از محله کوروش) اسدآبادی) به محله پشته حسین آبادگذشته بود. در زمستان سال 1361 وقتی که یک روز شهید محمدجهان با همرزمانش شهید ظهرابک پور مرادی و شهید علیرضا پاپی که اتفاقاً از دوستان قدیمی و صمیمی هم بودند به منزلمان آمدند. پس از گفت و گوها و شوخی های دوستانه ای که با همدیگر داشتند وقت ناهار رسید هیچ وقت نگاه­های عمیق آنها را به همدیگر از یاد نمی برم. برای ناهار گوشت چرخ شده با مخلفات آماده کرده بودم، محمد جهان سر صحبت را باز کرد و با دست به گوشت چرخ شده اشاره کرد، ظرف غذا را به آن ها نشان داد و گفت: اگر در جبهه اسیر شدیم و بعثی ها ما را مجبور کنند که به امام خمینی توهین کنیم حتی اگر مثل این گوشت از شدت شکنجه چرخمان کردند این کار را نکنیم و باهم، هم قسم شدند و حرف محمد جهان را تأیید کردند. ناهار خوردند و به قصد جبهه از منزل خارج شدند و من دوباره بجزء اینکه به درگاه خدا برای حفظ همۀ رزمندگان و از جمله همسرم با همرزمانش دعا کنم چیز دیگری نداشتم و با ذکر خدا و لالایی خواندن برای دخترم مریم، سعی می کردم خودم و دختر کوچکم را آرام کنم و دوباره چشم انتظار ماندم که محمدجهان زودتر بیاید و این در حالی بود که هر از گاهی خبر شهادت یک شهید در محله مان قلبم را بیشتر می لرزاند.

یادم هست که یک روز محمد جهان تازه از جبهه به مرخصی کوتاه مدتی آمد. هنوز گرد خستگی راه را از تن به در نکرده بود که ناگهان صدای آژیر خطراعلام حمله ی هوایی از رادیو مثل همیشه به صدا در آمد، صدای شلیک های ضد هوایی و صدای شکافته شدن فضای آسمان با حملة وحشتناک هواپیماهای جنگی عراق، که بالای سر شهر بی دفاع خرم آباد روی خانه وکاشانه و سر مردم عادی بمب وموشک می ریخت،در هم پیچیده شده بود.

در آن لحظه، چند نقطه ی شهر از جمله محلۀ قاضی آباد خرم آباد مورد اصابت چندین بمب قرار گرفت و بازهم دوباره، طبق معمول عده ی زیادی از مردم عادی و غیر نظامی، زن و بچه به شهادت رسیدند. محمد جهان با عجله کفشها را پوشید؛ گفتم: کجا؟؟

    با لحن معنی داری گفت: مگر نمی بینی مردم زیر بمب و موشکند، برای کمک  به زخمیها ومردم می روم.

گفتم: این همه مردم، نیروهای امدادگر و پلیس هست تو خسته ای تازه رسیدی، نیازی نیست بروی! خطرناک است نرو.

گفت: اگر هزار نفر هم آنجا باشد من می روم، وظیفه انسانی من حکم می کند که بروم نه چیز دیگری...

و با عجله رفت، صدای تیراندازی، ضد هوایی و چرخیدن هواپیمایی جنگی عراقی بالای سر شهر در دلم آشوب به پا کرد و رفتن محمدجهان به محل در حال بمباران، این آشوب را بیشتر می کرد. در دلم یکریز دعا می کردم که خدایا ریشۀ صدام و صدامیان و ظالمان را از روی زمین بکن و نابود کن. این مردم بی دفاع را در پناه خودت حفظ کن و دوباره چشمم به در بود تا محمدجهان برگردد.

محمد جهان در مورد مسائل کاری تعهد خاصی داشت بطوری که در خصوص اخبار مهم جبهه و جنگ و به خصوص اخبار محرمانه، حتی با من که همسرش بودم صحبت زیادی نمی کرد. تا اصول حفاظتی و حفاظت گفتار را رعایت کند تا مبادا خبری به گوش منافقین یا افراد مُغرض برسد تا خدایی نکرده بر علیه جبهۀ از آن سوء استفاده کنند و یا اخبار محرمانه نظامی منتشر نشود.

وقتی در ذهنم خط مقدم را تجسم می کردم که همسرم با دیگر پاسداران، بسیجیان و دیگر رزمندگان در حال نبرد با صدامیان هستند، تصور میکردم  آنها از بهترین تجهیزات و قویترین امکانات ممکن برخوردارند و مثل عراقی ها سلاح های زیاد و پیشرفته ای دارند و با تعداد زیادی نیروهای کاملاً آموزش دیده و با آب و آذوقه ی کافی در مقابل دشمن، صف آرایی کرده اند ولی وقتی تصوراتم را برای محمدجهان تعریف می کردم برایم توضیح داد که اینطور نیست، جبهۀ ما مظلوم است و پر است از سربازان شجاع و گمنام که بدون کمترین امکانات و چشم داشتی و از جان خود می گذرند، لب تشنه و شکم گرسنه داوطلبانه داخل میدان مین  روی مینهای آماده ی انفجار غلت می خورند و با اینکه می دانند مرگشان حتمی است؛ ولی به خاطر خدا روی همان مین­ها تکه تکه می شوند. او برای نشان دادن تفاوت بین ارتش تا بُن دندان مسلح عراق و رزمندگان ساده و بدون امکانات ایران، حرف هایش را در یک خاطره این طور برایم گفت:

در منطقه عملیاتی خط مقدم، وقتی داشتم به نیروها سرکشی می کردم،چند نفری به تقسیم جیرۀ غذایی بچه های رزمنده که شامل یک عدد کُمپود میوه می شد و نه چیزی دیگری، مشغول بودند ناگهان حضور یک پسر بچۀ 10-12 ساله با لباس بسیجی نظرم را جلب کرد، هم ناراحت شدم که این پسر بچه چطور با این سن کم خودش را تا خط مقدم رسانده و هم متعجب از جرأت و شجاعت این شیر بچه ، در ته دل از جاذبۀ چهره اش خوشم آمد با خودم گفتم با یک عدد کُمپود از او پذیرایی کنم به سمتش حرکت کردم در حدود چند قدم مانده به او ناگهان صدای صوت گلولۀ خمپاره عراقی ها جلوتر از من به پسر بچه بسیجی رسید و کنار این نوجوان منفجر شد، شدت انفجار به حدی بود که پسرک نوجوان در دم شهید شد و قبل از اینکه کُمپود میوه را از دست من بگیرد و بچشد شربت شهادت را از دست خدای خودش نوشید.کُمپود در دستم ماند و مرا مات و مبهوت نگاه عمیق و نافذ خودش کرد و رفت، خودم را بالای سرش رساندم پیکر غرق به خونش را که دیدم مظلومیت جبهۀ ایران را با تمام وجودم حس کردم و خون این نوجوان روی خاک های داغ بیابان از هزاران فریاد در گوشم بلندتر باقی ماند.

 

مصاحبه ها

  • همه
  • مصاحبه ها

آثار و تألیفات دفاع مقدس

فیلم ها

تصاویر