بسمه تعالی
برگۀ خلاصه نویسی کتب دفاع مقدس
عنوان کتاب: همپای نقش آفرینان2
نویسنده/مولف: علی عبدی بسطامی
موضوع:خاطرات و تاریخ شفاهی
ناشر: پراکنده
شمارگان: 1100 نسخه
قطع: رقعی/255صفحه
نوبت و سال نشر: اول/1398
« همپای نقشآفرینان 2»
تاریخ شفاهی امیر علی بسطامی، متنی ست که به صورت مصاحبهی حضوری و شفاهی تهیه شده است. ویرایش این متن در دو بخش صورت گرفته. در بخش اول که مربوط به خاطرات شخصی و خاطرات دوران پیش از ورود امیر به ارتش میباشد، ساختارِ داستانی، حاکم است. در این بخش، خاطرات امیر با فضاسازیهای داستانی بیان شده است. در این بخش، بُعد ادبیت بر تاریخنگاری چربیده است. اما در بخش دوم که مربوط به خاطرات دوران جوانی و ورود امیر به ارتش است و همچنین دوران بازنشستگی امیر به نگارش درآمده است؛ مبانی تاریخ شفاهی رعایت شده است.
علی عبدی بسطامی
علی عبدی بسطامی، متولد 3/5/1331 با پوستی گندمگون و صورتی لاغر و استخوانی، قد 167 سانتیمتر و 73 کیلوگرم وزن... امیر بسطامی، فرمانده یگانهای رزمی در بسیاری از عملیاتهای جبهه های غرب و جنوب، با سینهای مملو از خاطرات نظامی و انسانی، نامی آشنا برای آشنایان میدانهای نبرد هشت ساله؛ دوباره روبروی آیینه میایستد؛ خودش را مرور میکند.
همیشه توی سینهی بعضی از آدمها، حرفهایی هست که گفتنی نیست. توی صورتشان خطوطی هست که خواندنی نیست. اینها را میدانستم. هر چه میگشتم توی چروکهای صورتش، نانوشتههایش را بخوانم، به بنبست خطوطی میرسیدم که معنایشان را نمیفهمیدم. دلم میخواست تمام خطهای روی پیشانیاش را برایم ترجمه کند.
لابه لای حرفهایش فهمیدم که امیر، همیشه خودش را سرباز سرزمینش میداند. چه وقتی که عملیاتهای والفجر و فتحالمبین را تجربه میکرد، چه حالا که بازنشسته است و تدریس دروس نظامی میکند و بیشتر زمانش را برای امور فرهنگی صرف میکند.
برشی از متن کتاب:
سروان طلا نشان به حالت سراسيمه و وحشتزده از حملهی چريك خبر داده بود. عمق قضيه و پيامدهاي بعدي آن براي ستاد گردان مشخص نبود. وقتی مقرّ فرمانده گردان به سمت نقطه درگيري را ترك ميكردم، سروان علی بهاروند كه همشهریام بود، جوری که کسی متوجه نشود، آرام در گوشم زمزمه کرد: با احتياط اقدام كن! بهاروند فهمیده بود که مرا طعمه قرار دادهاند.
بعد با صداي بلند گفت: جناب سرهنگ بهتر است سروان طلانشان هم همراه ستوان بسطامي برود؛ ايشان فرمانده گروهان است. رضاقلی با صداي بلند گفت: طلانشان تو هم برو.
در آن جمع، سروان جمشيد گلرنگ و سروان ايرج ميرزایی، رئيس و معاون ركن سوم، سروان ایرج ثمينی رئيس ركن دوم، سروان اكبر زمان، رئيس ركن يكم، سروان محمود ابراهيمزاده، رئيس ركن چهارم، ستوان شريفی فرمانده دسته مخابرات، ستوان طالقانی، ستوان حسین مرزبان، ستوان حسنی مقدم، ستوان اصغر تهرانی و ستوان اکبر رجالی كه هر كدام مسئوليتي داشتند، بهويژه ستوان طالقانی كه فرمانده دسته شناسايي بود، تعدادي اسكورت و محافظ مانند استوار عزت اسدی، گروهبان فاضلی، گروهبان عبدالحسین شهركی، استوار عنايتی، استوار علی سرگزی و تعداد ديگري در محل و در اطراف فرمانده گردان حضور داشتند، ولي از بین آنها کسی براي انجام اين مأموریت تعيين نشد.
سلاحم را مسلح كرده و بدون درنگ به طرف گروهان سوم حركت كردم. سروان عباس طلانشان هم از پشت سرم ميآمد و مدام تذکر میداد كه بيپروا پيش نروم. او به حضور چريك يقين داشت. در طول مدت حضور من در ستاد گردان، باز صداي شليك به گوش ميرسيد و این وضع امکان نفوذ چریک را تقویت میکرد. به سنگر افرادي كه شليك ميكردند رسيدیم. ندا دادم كه ما خودي هستيم شليك نكنيد! طلانشان همانجا نشست. خیلی سریع به حالت نیمخیز، خودم را به سنگر و ديدگاه مقدم رساندم و در كنار آنها قرار گرفتم. خودم را معرفي کردم. اوضاع را پرسوجو کردم. افراد گودي داخل درّه را به من نشان دادند و گفتند چريكها آنجا هستند.
هر چه دقت كردم، چيزي ندیدم. يكي از سربازها همچنان مطمئن بود كه افرادي در مقابل ما هستند و با هيجان ميگفت: ببين! ببين! دارند حركت ميكنند! نقطهاي كه به من نشان میدادند در حدود 30 متري جلوي سنگر بود و هيچگونه بوته، سنگ، برجستگي يا عارضهاي كه چريكي پشت آن پناه بگيرد، وجود نداشت. پرسيدم: به كجا تيراندازي ميكرديد؟ همان نقطه را نشان دادند.
جای تعجب بود، اگر كسي هم آنجا بود، قاعدتاً با آن همه شليك بايد كشته ميشد. گفتم: به سمت شما هم شليك شد؟ گفتند: نه. مطمئن شدم كسي آنجا نیست و آنها به لحاظ شرایط روحی ایجاد شده در اثر تبليغاتِ نفوذ چریکها و بزرگنمایی توان آنها، با خيره شدن به آن نقطه، دچار توهم شدهاند. شبحهايي در ذهن خود مجسم كردهاند و ترسيدهاند. یاد شبحِ گرازهای وحشی افتادم که در نوجوانی در تاریکی شبهای ایل میدیدم و بعدها فهمیدم که اصلاً گرازی در کار نبوده. تجربهی ترسیدن گرازها خیلی به دردم خورده بود.
میخواستم بروم و از نزدیک نقطه مشکوک را ببینم. قبل از رفتن، يك رگبار گلوله به آن محدوده بستم و خيالم تا حدودی راحت شد که فرد زنده ای آنجا نیست. بعد اعلام كردم، كسي تيراندازي نكند. كمي جلوتر رفتم، هيچكس نبود، خودم را به آن نقطه که میگفتند چریکها آنجا هستند، رساندم. خوب جستجوکردم. هیچ خبری نبود. برگشتم و حالیشان کردم که شبح دیدهاند. سروان طلانشان هم قانع شد که چريك و حملهاي در كار نبوده. پس از دیدار با تعدادی از افراد، گفتگویی شد، اطمینان و اعتماد به نفسی در آنان ایجاد گردید. با این حرکت، روحيه و قوت قلبی به آنها داده شد. سروان طلانشان در گروهان ماند و بنده برگشتم. گزارش كار را به سرهنگ علیاصغر رضاقلی و اعضاي ستاد گردان دادم. رضاقلی خوشحال شد، ولي بنا به سوءظن قبلی نسبت به من، هنوز ترديد داشت و هرازگاهی با حالتی انکاری میگفت: يعني دروغ گفتهاند و بيمورد شليك كردهاند؟ با اطمینان خاطر، عرض میكردم: مطمئن باشيد خبري از چريك نبوده.
سروان بهاروند و سروان گلرنگ هم گزارش مرا مقرون به صحت دانستند و حضور يا حملهی چريك را با توجه به ديگر شواهد مردود دانستند. رضاقلي با تحكم خاص خودش به من گفت تا صبح گشت ميزني! به نگهبانان سركشي ميكني! و به همه هشدار میدهی كه چريك در منطقه است! دستوراتي هم به سروان ثميني و سروان بهاروند داد. میخواست، تأمین پاسگاه فرمانده گردان را تقويت كنند.
فرداي آن روز همه افسران را در مقرّ خود جمع كرد و دربارهی هوشياري تذكراتي داد. سروان بهاروند خطاب به سرهنگ گفت: چريك نميتواند و نميخواهد خود را با يگان منظمي در پايگاه، درگیر كند؛ چون خودش آسيبپذير است و توان مقابله با چنین نیرویی را ندارد. ممکن است برای ایجاد رعب، سروصدایی کند و با شلیکهای پراکنده و گاه و بیگاه، حضورش را نشان دهد، اما هرگز خودش را درگیر یک پایگاه نظامی نمیکند. رضاقلی گفت: این بهاروند لر است وخوب میداند که چریک چگونه عمل میکند.