چهارشنبه، 19 ارديبهشت، 1403
Slider

بسمه تعالی

برگۀ خلاصه ­نویسی کتب دفاع مقدس

عنوان کتاب: خو­نبرف

نویسنده/مولف: محمدتقی عزیزیان

قالب: رمان

ناشر: ستارگان آسمان

شمارگان: 1100 نسخه

قطع: رقعی/60صفحه

نوبت و سال نشر: اول/1392

 خونبرف

این کتاب، در ژانر رمان نگاشته شده است. شخصیت اصلی این رمان مادر شهیدی است که علیرغم پیگیری­های فراوان برای دریافت پیکر فرزند شهیدش، نتیجه ­ای به دست نمی­آورد و در نهایت به مناطق جنگی می­رود. مطالب تألیف شده این رمان پس از تأیید شورای کارشناسی به چاپ می­رسد.

شروع متفاوت: رمان خونبرف با نامه­ای اداری شروع می­شود.

بسمه­تعالی

به: خانواده رزمنده محترم برادر محمدرضا...

موضوع: اطلاع رسانی

سلام علیکم

با احترام، بنا به اخبار و اطلاعات رسیده و بازگشت غرورآفرین آخرین گروه آزادگان زندان­های مخفی عراق، تاکنون خبری مبنی بر یافتن فرزند شما نرسیده است. در صورت احراز هرگونه ردّ و نشان از شخص و یا پیکر مطهر ایشان مراتب بحضورتان اعلام خواهد شد. خواهشمندست تا اطلاع ثانوی از پیگیری و مراجعه به مراکز ذیربط خودداری فرمایید.

برشی از متن کتاب:

عین قطره­ای مرکب­که بیفتد در استکانی آب، لبخند ملیحی روي صورتش پخش شده. با قامت لاغر و هیکل تکیده­ ایستاده. چفیه را دو دستی چسبیده که باد نبرد. رمل­ها دارند پوتین­هایش را می­خورند. باد ملایمی پیرهنش را به تنش زده. طوری که می­شود دنده‌هایش را شمرد. آسمانِ پشتِ سرش آبی است بدون حتی­ یک لکه­ ی ابر. چند قدم دورتر دود سیاه غلیظی لمبر زده، به نظر دود لاستیک سوخته می‌آید. این تنها عکسی است که عزیز از محمدرضا دارد. عزیز خودش هم بعد یک هفته، به سختی از رمل­ها درآمده. بوته‌های خار مثل سوزن سر انگشت­هایش را نیش ­زده.

 خیلی وقت است که از محمدرضا خبری نشده. عزیز می­ترسد این پوتین­ها روی مین رفته باشد و تل خاکسترشان قاطی رمل­ها شده باشد. یا نه ترکش خمپاره محمدرضا را تکه تکه کرده و حالا پوتین­هایش لانه مور و ملخ شده یا کبوتری رویشان تخم گذاشته.

فرشته بساط شام را روی سینی می­آورد و پیش دست عزیز می­چیند و:

بفرماین شما که دنیا رو بزنن به قباله­تون، حاضر نیستی دل از این بساط بکنی.

عزیزم منم و یه عکس و یه دار و یه نوه­ دختری­ که فرشته است مث اسمش.

فرشته كه چند روزی است برای امتحان و درس و مشق و پرستاری از عزیز آمده انگار کشتی هاش غرق شده. چمباتمه زده گوشه اتاق و زانوی غم بغل کرده. نه عزیز را نگاه می­کند و نه دل و دماغ دیدن لبخند محمدرضا را دارد. هر وقت به خانه عزیز می­آید دو، سه روز اول، همین حال و روز را دارد. معلوم نیست به خاطر رابطه عزیز و محمدرضاست یا سکوت سنگین خانه عزیز را مقایسه می­کند با سروصدای خانه خودشان. شاید هم هر دو براش ملال ­آور باشد. رنگ و رخش هم چنگی به دل نمی­زند. عزیز که سیر تا پیاز قضیه را می­داند، نمي خواهد سر به سرش بگذارد. گاهی که خسته می‌شود و دست از کار می­کشد چند کلامی از سر تفنن با فرشته اختلاط می­کند:

فرشته جون، از بابات بگو، اوضاعش چه جوره؟

فرشته خجالت می­کشد حرفی بزند. سرش را پایین می اندازد. با گوشی­اش ور می­رود. موهایش از سر زانو آویزان می­شوند و نرسیده به کف اتاق معلق می­مانند. عزیز دوباره می پرسد:

دختر با توام مامانت که لام تا کام چیزی نمی­گه، اقل کم تو بگو!

عزیزجون! وقتی دخترت به مامانش چیزی نمی­گه؛ نوه­ت چه کاره­است که راز زن و شوهروفاش کنه؟!

لا اله الا الله! آخه راز محمدرضا هم پیش باباته؛ البته اگه چیزی یادش بیاد!

عزیز دست­هایش را به هم می­مالد و:

الهی شکر.

قاشق­ ها را جمع می­کند و بشقاب­ها را روی هم می­گذارد. فرشته سفره را جمع می­کند و از اتاق بیرون می­رود.

 

 

مصاحبه ها

  • همه
  • مصاحبه ها

آثار و تألیفات دفاع مقدس

فیلم ها

تصاویر