بسمه تعالی
برگۀ خلاصه نویسی کتب دفاع مقدس
عنوان کتاب: مهتاب و باروت 2
نویسنده/مولف: محمدتقی عزیزیان
موضوع:یادنامه زنان ایثارگر لرستان
ناشر: پراکنده
شمارگان: 1100 نسخه
قطع: رقعی/255صفحه
نوبت و سال نشر: اول/1398
« مهتاب و باروت 2»
این کتاب، در ژانر خاطره و در قالب یادنامه نگاشته شده است. مولف پس از جمعآوری مطالب، خاطرات، زندگینامه و اسناد رسمی و غیررسمی چند تن از زنان ایثارگر استان لرستان، خاطرات را بازنویسی کرده و سایر مطالب را با رعایت سندیت و اصل امانتداری در ذیل زندگینامه و خاطرات آورده و دست به تألیف کتاب میزند. در پایان مطالب تألیف شده به تأیید شورای کارشناسی و تأیید مؤلف میرسد. در مقدمه، بخشی از مطالب به معرفی راوی اختصاص داده شده است که از آن دسته است:
محتوای کتاب: این کتاب مختصری از زندگینامه، نمونه هایی از خاطرات و چند برگ اسناد از دست نوشته ها و یا احکام مأموریت 17 تن از زنان ایثارگر استان لرستان است.
برشی از متن کتاب:
حاجیه خانم فاطمه قاضی، برای اغلب زنان خرمآباد شخصیتی آشنا بود. از آنجایی که پدرم با پدر عالم و مجاهدش، رابطۀ خوبی داشت، نام پدر و اسامی عموهایش در بین اعضای خانوادۀ ما دهان به دهان میچرخید و برای همه آشنا بودند. فاطمه از زنان بزرگ، انقلابی، با اصل و نسب و رگ و ریشۀ خرم آباد است. دلسوزیاش برای اسلام و انقلاب زبانزدست.
سالهای دهۀ شصت از خاطر ما محو نمیشود، سالهایی که فاطمه، خانواده و دوستانش، رنج و مرارتها کشیدند و مثل شمع به پای انقلاب سوختند و مقاومت کردند. در دوران دفاع مقدس نیز فاطمه تمام هستی خود را در طبق اخلاص، نثار ماندگاری انقلاب و دفاع از خاک وطنمان کرد. از آن روزها تا الان، حدود چهل سال از عمرش را در راه ترویج قرآن و معارف دینی فدا کرد و روز به روز به فقرا کمک کرد تا جایی که میشناخت، اجازه نمیداد یتیمی سر گرسنه بر بالین بگذارد.
فاطمه، دختر (مرحوم) حضرت آیتالله حاج شیخ مهدی قاضی است که در سال 1330 در خرمآباد به دنیا آمد. قبل از او، برادرش (حاج) هادی به دنیا آمده بود. مادرش (مرحومه) علویه طاهره محمدیان، از سادات طاهری خرمآباد است. ایشان در زمان حیات، بسیار مورد احترام مردم بود. فاطمه قاضی را مردم با قرآن و جلسات تلاوت میشناسند و این حسن شهرت، ریشه در زندگی پدر مبارز و عالمش دارد؛ پدری که علاقهی فراوانی به تلاوت قرآن داشت و این انس و عشق، از پدر به فاطمه منتقل شد. از چهار، پنج سالگی، به خانۀ آیتالله سیدمحمد(آقا مجد) جزایری میرفت و نزد مادر ایشان-آغاکوچک- قرآن را فرا میگرفت. پدر بزرگوارش، بسیار مهربان بود و در آموزش مسائل دینی، هیچگاه به زور و تحکم، متوسل نمیشد و در عین حال، حواسش به دخترها بود که چادر از چشمشان نیفتد و نسبت به مسائل حجاب و عفاف بیاعتنا نباشند. خانهاشان در چهارراه بانک بود. اهمیت چادر، حجاب و تقید و رعایت مسائل محرم و نامحرم را از کودکی در خانۀ پدری آموخته بود. دوران ابتدایی را در مدرسۀ هفده دی گذراند. مسؤولین مدرسه نسبت به دختران محجبه، حساس بودند و سختگیری میکردند. خانم قاضی خاطرهای از آن روزها دارد که شب و روز از ذهنم میگذرد:«مستخدم مدرسه شاخهای از درخت انار گوشۀ حیاط کنده و آن را از شب قبل، در حوض مدرسه خوابانده بود تا اگر محصلی با شلوار، روسری و چادر به مدرسه بیاید، حسابی تنبیهاش کنند. صبح که به مدرسه رفتیم، چند نفرمان محجبه بود.
به صف شدیم. صبحگاه شروع شد. مدیر در جلوی جایگاه بر روی سکو ایستاد. ناظم در کنارش بود با چوب تر اناری که در دست داشت. بچه ها عین بید میلرزیدند. من هم حال و روزم تعریفی نداشت. به زحمت چانهام را نگه میداشتم که صدای دندانهایم به گوش بغل دستی نرسد.
سکوت سنگینی بر مراسم صبحگاه حاکم بود. صدای مدیر که زنی منظم؛ ولی خشن بود، برایم ملکۀ عذاب شده بود. دوست داشتم کر میشدم و این صدای نکره و نخراشیده به گوشم نمیخورد. حرفهایی که میزد و لحنی که در کلامش بود، مو به تنم سیخ میکرد. توپ و تشرش که تمام شد، چوب را در دست گرفت و چند بار در کَفَش تکاند. انگشتهایش را دورش پیچید. هر چند لحظه هم یک بار حلقۀ انگشتانش را بازوبسته میکرد. در همان حالت، راه افتاد. در بین صفها شروع کرد به قدمزدن. قدم که چه بگویم؛ انگار آمده بود دزد بگیرد. همان تحکمی که در حرف زدنش داشت، در قدمهایش هم به گوش میآمد. چقچقکنان پا برمیداشت و جلو میآمد. از کنار خیلیها رد میشد، بدون این که گیروگرفتی در کار باشد. همه را برانداز میکرد. از سر تا به پا؛ به نظرش، مشکلی نداشتند: روپوش بالا زانو، جورابهای سفید ساقه کوتاه و روبان سفیدی که کنار موهای شانه شدۀ سرشان گیر بود.
هرچه به من نزدیکتر میشد، بیشتر حالم خراب میشد. خودم را دزدکی نگاه کردم. چادر، مقنعه، جورابهای بلند و ضخیم. جرمم زیاد بود. این بار بیشتر از این که از خانم مدیر بترسم، از لباسهای خودم ترس داشتم. میخواستم بزنم زیر گریه. دختری را دیدم که در صف کناری، درست روبروی من ایستاده بود. او هم عین من لباس پوشیده بود؛ اما به اندازۀ من نگران اوضاع نبود. ترس را از نگاهش خواندم. دهانم را جلو بردم و گفتم:«نترس! پدرم تلفنی به مدیر مدرسه تأکید کرده که شما حق ندارید دخترهایی را اذیت کنید که با شلوار و چادر به مدرسه میآیند.» حرفهایم آرامش کرد؛ اما هنوز ته قلبم، هراس داشتم. یاد حرف یکی از بچه ها افتادم که در یک مجلس خانوادگی از خانم مدیر پرسیده بود:«چرا با فاطمه قاضی کار ندارید؟ محجبه به کلاس میآید؟» خانم مدیر گفته بود:«فاطمه قاضی رماتیسم دارد، پدرش گفته باید شلوار بپوشد که سرما اذیتش نکند. در ضمن به تو مربوط نیست!»
مدیر نزدیک شده بود گردن راست کردم و عین ستونی استوار سرجایم میخ شدم. میخواستم نشان دهم که جرمی نکردهام و ترسی هم ندارم. مدیر چوب را گذاشته بود زیر چانۀ یکی از بچه های محجبه و داد میزد و تهدید میکرد که:«اگر فردا با این شکل و شمایل ببینمت، فلکات میکنم!» دختر محجبه که حسابی ترسیده بود، با لکنت و گریه، قول داد:«تکرار نمیکنم».
نگران بودم. دلم برایش میسوخت. دوست داشتم زودتر از صبحگاه بیرون برویم. مدیر به من نزدیک شده بود، جوری که خطوط صورتش را میدیدم. خطوطی که هر کدام حکم یک خنجر را داشت که با اخم و لبخند مدیر کشیده و غلاف میشدند. بوی ادکلن مدیر به مشامم میرسید. بویی که جز ترس، چیزی را به یادم نمیآورد. نزدیکتر شد.
با هرکی حرف میزد و باز هم به من نگاه میکرد؛ یعنی مخاطب حرفهایم دو نفرتان هستید. پوشیدن جوراب سفید، ضخیم و بلند، جرم ما بود که نمی توانستم انکارش کنیم. چند بار چوب را بالا برد که توی ملاجمان بکوبد؛ باز هم دلش به رحم آمد. ما را مضحکه کرد و کلی تذکر داد. با هزار تحقیر و بی احترامی از کنارمان رد شد.
مدیر که رد شد؛ انگار کوهی را از شانهام برداشته بودند. با آن همه تحقیر و آن عرقی که از شرم بر پیشانیام نشسته بود، باز هم احساس سبکی میکردم. چند لحظه چشمهایم را بستم و صلواتی را زیر لب، زمزمه کردم. بچه ها از سر صف، به طرف کلاسها راه افتادند. من هم سلانه سلانه حرکت کردم و سر کلاس رفتم. معلم نیامد. همهمه بچه ها گوشخراش بود. یکی داد میزد. یکی ترانه میخواند و یکی از تکالیفی که معلم داده بود، حرف میزد. من هم سر کلاس بودم. یکی از بچه ها بغل دستم نشست. خواست از بیماری رماتیسم و مشکلاتی که دارد، بپرسد؛ اما قبل از او یکی دیگر پرسیده بود و داشتم توضیح میدادم. از چند جملۀ آخرم پی برد که بیماری در کار نبوده، پدرم این را بهانه کرده تا با پوشش به مدرسه بیایم و بی حجاب نباشم.
با آمدن خانم معلم، سر و صداها قطع شد. سکوتی یکدست کلاس را فراگرفت؛ انگار از اول کسی حرفی نزده بود. معلم بی معطلی گچ را برداشت و درس را شروع کرد. من هم مثل بقیه دفتر و کتابهایم را روی میز گذاشتم و حواسم چهارچشمی به معلم بود که مبادا نکته ای را بگوید و از کنارش بگذرم.
درس که تمام شد. معلم تکالیف روز گذشته را از چند نفر از بچه ها پرسید. یکی، دو زنگ بعد هم گذشت. معلم این بار درس میداد و نگاهش به من بود. من هم رد نگاه معلم را که میگرفتم به جثۀ کوچک، لاغر و نحیف خودم میرسیدم. قبل از این که زنگ آخر بخورد، کلاس را تعطیل کرد. دلیلش را که پرسیدند، گفت:
-تا فاطمه به خانه برود و استراحت کند. اگر با زبان روزه بیشتر از این سرکلاس بماند، اذیت میشود.»
فاطمه خانم آمادۀ رفتن به دبیرستان شد. در دبیرستان شاهدخت1 ثبت نام کرد. از در حیاط دبیرستان شاهدخت (فاطمه زهرای فعلی) رد شد. به دفتر رسید. خانم مدیر پشت میز پهنی نشسته و سرش گرم کاغذهای پیش دستش بود. فاطمه در زد. مدیر سرش را از روی کاغذها برداشت. لبخندی زد و با صدایی نازک گفت:«دخترم! بفرما.»
فاطمه میخ شده بود سر جایش. چند بار این پا و آن پا کرد. چشم چرخاند به اطراف. معلمهای مرد، در اتاق مدیر بودند با صورتهای تراشیده و برق افتاده. فاطمه نرفته، میخواست برگردد که مدیر دوباره او را صدا زد. مردد بود؛ ولی جلو رفت. پوشه را از زیر چادرش درآورد و روی میز گذاشت. مدیر برگه های داخل پوشه را ورق زد و رو به فاطمه کرد و گفت:«خانم قاضی! مدارک شما هم کامل است و میتوانید از فردا بیایید سرکلاس.»
فاطمه چیزی نگفت. سگرمههایش را درهم کشید و از اتاق بیرون آمد. در بین راه، با خودش غرولند میکرد که چرا پروندهاش را در این دبیرستان جا گذاشته؛ اما جای دیگری هم نبود. همۀ مدارس این جوری بودند. معلم زن هم داشتند؛ اما نه به اندازۀ مردها. با این دغدغه به خانه رسید. سلام کرد و سراغ پدر را گرفت. قبل از این که پدر حرفی بزند و از گرفتگی چهرۀ فاطمه و ابروهای گره خوردهاش بپرسد. به پدرش گفت:«پدرجان! همۀ دبیران مدرسه، مرد هستند.» پدر هم که با نظر فاطمه موافق بود، گفت:«به مدرسه نرو!»
فاطمه چند روزی در خانه ماند. بعد از چند روز، خانم مدیر با منزلشان تماس گرفت و به آقای قاضی گفت:«چرا دختر شما به مدرسه نمیآید؟» پدر فاطمه در جواب خانم مدیر گفت:«به این خاطر که همۀ دبیران مدرسۀ شما مرد هستند.» خانم مدیر لبخندی زد و گفت:« همه مرد نیستند؛ اما دختر شما به مدرسه بیاید و در کلاس دبیران زن حضور یابد. در هنگام حضور دبیران مرد، به حیاط مدرسه برود. ما هم از او امتحان خواهیم گرفت.»
فاطمه، سال اول دبیرستان را به همین ترتیب پشت سر گذاشت؛ ولی سال دوم دبیرستان در خانه ماند. آقای قاضی،(مرحوم) حجت الاسلام والمسلمین سید احمد حسینی را که نابینا بود، به منزلش دعوت کرد تا به فاطمه درس بدهد. آقای قاضی به دخترش گفت:«هر وقت آقا سیداحمد میآید، چادر سرت کن و از ایشان کمی فاصله بگیر!»
(مرحوم) آقا سیداحمد، تجوید قرآن و جامعالمقدمات را به فاطمه یاد داد. فاطمه علاقهی فراوانی به ادامه تحصیل داشت؛ لذا دفترهای دروس دختر عمه ها و فامیل را به امانت میگرفت و مطالعه میکرد و بعد امتحان میداد. چون زبان عربی فاطمه پیشرفت کرده بود. رشته ی علوم انسانی را انتخاب کرد. در زمان شاه بعد از گرفتن دیپلم، دختران را مانند پسران به سربازی میفرستادند؛ به همین دلیل آقای قاضی خیلی راغب به گرفتن دیپلم برای فاطمه نبود. فاطمه عیدیهایش را که جمعآوری کرده بود، خرج خرید نوارهای کاست آموزش زبان کرد که صدای مدرسی به نام آقای نریمانی بر روی کاستها بود.
1 فاطمه زهرای فعلی